آیدا آیدا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

آیدا جون ما

پستونک

چند وقتی بود مامان تصمیم گرفته بود منو از پستونک بگیره یا بهتر بگم پستونکو از من بگیره ولی جور نمیشد تا اینکه یه روز که خونه مادرجون بودیم زنداییم گفت دو روزی هست که پرهام پستونک نمیخوره اونجا بود که مامان تصمیمش قطعی شد مخصوصا که تو کتاب خونده بود حتما باید قبل از هجده ماهگی باشه تا هم عوارض فیزیکیش روی فک و لبها کمتر باشه  هم احساسیش وهم آسونتر بچه باهاش کنار بیاد البته من خیلی وقت بود که فقط موقع خواب پستونک میخوردم و وقتی خوابم میبرد مامان اونو از دهنم در میاورد ولی بازم نخوردنش بهتر بود خلاصه دوشنبه شب ۶ خرداد اولین شبی بود که من بدون پستونک خوابیدم و همینطور شبهای دیگه خدا رو شکر خیلی بهتر و راحت تر از اون بود که فکرشو میکردم الانم نزدی...
3 مرداد 1392

بیست ماهگی

دیروز یازدهم تیرماه مصادف بود با بیستمین ماهگرد من. مامان هم برام یه کیک خوشمزه و خوشگل پخت و منم شمعهای روش که مامان برام روشن کرده بود رو فوت کردم و تا خاموش میشد برای خودم دست میزدم و هورا میکشیدم و از مامان میخواستم تا دوباره روشن کنه و منم فوت کنم. گه گاه ناخنکی هم به توت فرنگیهای روی کیک میزدم وتا مامان حواسش نبود یه گاز ازش میخوردم لباسی هم که پوشیده بودم رفت برای شستن چون هم شکلاتی شده بود هم آب توت فرنگی روش ریخته بود.  همین جام بگم یکی دیگه از انواع توت هایی که خیلی دوست دارم توت فرنگیه. خلاصه مامان کلی ازم عکس گرفت البته نا گفته نماند که از این حدود بیست  سی عکس سه چهار تاش بیستر خوب نشده چون عکسها رو با موبایل میگرفت هم کیفتش خیلی...
3 مرداد 1392

افطاری

پنجشنبه نهم ماه مبارک رمضان افطار مهمان مادر جون بودیم باغ پرندگان قمصر. ساعت هفت بود که با مامان و بابا حاضر شدیم و رفتیم دنبال مادر جون و دایی جون تا باهم بریم توی مسیر هوا کمی گرم بود ولی اونجا هوا خوب بود و نسیم خنکی هم میوزید و ما ترجیح دادیم بیرون و در هوای باز بشینیم .فضای زیبایی بود همه جا سرسبز با آبنماهای خیلی قشنگ منم که عاشق آب و آب بازی اول شروع کردم به قدم زدن و کم کم دستم رو به آب میزدم و در کنار جویهای آب راه میرفتم چیزی نگذشت که با کفش وارد آب شدم وشروع کردم به بازی البته پرهامم منو همراهی میکرد وقتی  که عرشیا هم اومد جمعمان جمع شد یک دست لباس اولی که کاملا خیس شد و مامان که یه ساک پر لباس برام  آورده بود زحمت تعویض رو کشید ا...
3 مرداد 1392

واکسن هجده ماهگی

چهار شنبه یازدهم من هجده ماهه شدم و باید واکسن هجده ماهگی میزدم ولی درمانگاه ما یکشنبه ها واکسن میزنن پس منم یکشنبه پانزدهم اردیبهشت ساعت دوازدهم ونیم با مامان و بابا رفتیم درمانگاه یه کم موقع وزن وقد گریه کردم ولی گریه اصلی موقع زدن واکسن بود ولی بابا منو زود برد بیرون مامان هم برام شکلات چوبی همراش اورده بود که مشغول اون شدم و گریه یادم رفت قبل از زدن واکسن مامان خیلی از همه شنیده بود که این یکی خیلی سخت و دردناکه و همیشه نگران من بود که چجوری میشه ولی شکر خدا همهچیز خیلی بهتر از تصورمون شد وقتی هم اومدیم خونه قطره استامینوفنم رو خوردم و خوابیدم مامان هم جای واکسن رو برام خنک کرد تا دردش کمتر بشه فردا صبحش یه کم بهونه میگرفتم که با مامان رف...
3 مرداد 1392

توت خوری

چند روز پیش به اتفاق خانواده خاله رفته بودیم توت خوری هوا خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت منم که عاشق توت اونم از نوع سیاه .جای همه خالی چه توتهایی بود درشت و خوشمزه .ولی مامان اجازه نمیداد من زیاد بخورم آخه میترسید مریض بشم کلا به چیزهای ترش بیشتر از شیرینی جات علاقه دارم برای همین توجهی به توت سفیدها نداشتم .حیف که فصل توت داره تموم میشه و باید صبر کنم تا شاتوت بیاد فکر کنم اونرو هم خیلی دوست داشته باشم چون ترشه و منم ترشی خور. اینم عکس های گردش توت خوری                                                                                                                                                          ...
3 مرداد 1392

نقاشی

یکی از سرگرمی هایی که بهش علاقه دارم کشیدن نقاشی است. ولی نه روی کاغذ و دفتر بیشتر دوست دارم روی میز و در و دیوار هنرهامو به ثبت برسونم.از نقاشی روی پاهام و لباسهام هم خیلی خوشم میاد .بین لوازم نقاشی هم بیشتر خودکار و مداد شمعی رو دوست دارم چون پررنگتره و کشیدنش راحت تر از مدادرنگیه.هر وقت مامان دفتر و مداد رنگی بهم میده تا نقاشی کنم یه دو دقیقه ای میشینم و توی دفترم نقاشی میکشم بعد مدادها رو برمیدارم ومیام روی میز و در و دیوار که مامان خودشو با سرعت جت به من میرسونه ولی من اغلب موارد کارخودمو کردم و اثر خودمو ثبت کردم که مامان باید کلی وقت بگذاره واونها رو اگه بتونه پاک کنه.راستی یه چیزی که توی عکسها هم حتما متوجه میشید اینکه من چپ دست هستم ...
3 مرداد 1392

گردش جمعه

دیروز جمعه با مامان و بابا رفتیم آران هم خرید وگردش هم زیارت.اول رفتیم فروشگاه رفاه برای خرید منم روی چرخ نشتم و کلی کیف کردم  بعداز اون رفتیم به زیارت امامزاده هلال بن علی .من با بابا رفتم زیارت کردم و بعد از حوض وسط صحن نتونستم بگذرم وشروع کردم به آب بازی مامان که اومد و این صحنه رو دید حسابی جا خورد ولی با این حال اجازه داد به بازیم ادامه بدم منم کلی آب بازی کردم و بهم خیلی خوش گذشت البته مامان بعدش لباسمو که تقریبا جای خشک دیگه نداشت برام عوض کرد که سرما نخورم . اینم عکسهای زیارت و آب بازی من:                                                                                                                                       ...
3 مرداد 1392

سفر شمال

از اول خرداد تصمیم داشتیم برای سه روز تعطیلی به مسافرت بریم تا اینکه دو روز قبل سفر قرار شد بریم شمال مامان هم تند تند شروع کرد به بستن ساک و جمع کردن وسائل که بیشرش مربوط به من بود .مقصد سفر قائمشهر بود و ویلای یکی از اقوام که در اختیار ما گذاشته بودند. خلاصه سه شنبه ساعت حدود پنج عصر بود که راه افتادیم بااتفاق دایی که تو ماشین ما بودند دایی سعید هم زودتر از ما حرکت کرده بودند.قرار شد از جاده فیروزکوه بریم تا کمتر توی ترافیک بمونیم ولی باز هم نزدیکای مقصد ترافیک خیلی سنگینی بود منم یه کم تو ماشین بهونه میگرفتم و خسته شده بودم .حدود ساعت یک رسیدیم ویلا .فرداش رو استراحت کردیم و عصر رفتیم دریا هوا هم خوب بود وخیلی اذیت نشدیم بعدش هم رفتیم بوف ...
3 مرداد 1392

تعطیلات خرداد پارسال

چند روز پیش داشتم مطالب وبلاگ یکی از کوچولوها رو میخوندم دیدم عکس پارسال وامسال پسرشو در یک روز پیش هم گذاشته منم یاد پارسال خودمون افتادم .سال پیش برای تعطیلات ۱۴و۱۵ خرداد بااتفاق خانواده ی مادری رفته بودیم چادگان ویلای بانک محیط خیلی سرسبز و باصفایی بود و با اینکه اواسط خرداد بود ولی اصلا گرم نبود وبه همه خیلی خوش گذشت  امسال هم همونطور که تو پست قبلی نوشتم رفتیم شمال نمیدونم سال دیگه چی پیش میاد  ولی امیدوارم هرچه هست سلامتی و خوشی باشه.                                                                                                                                                      ...
3 مرداد 1392

گذر زمان

دیشب مهمان دختر عمه ی بابا بودیم رستوران فرهنگیان مهدیه جان از مکه آمده بودند.مامان از صبح تو فکر لباس مناسب برای من بود تا اینکه تصمیم گرفت این لباسمو ببوشم .این لباس رو پارسال کیش خریدیم و غیر از این دفعه که عکسشو گذاشتم دیگه نپوشیده بودمش تا دیشب .حالا که عکسشو میبینم تفاوت رو احساس میکنم که چقدر نسبت به سال پیش بزرگتر شدم و به قول مامان خانم تر.فقط وقتی عکسها و فیلم ها رو میبینیم میتونیم متوجه گذر زمان بشیم که جور میگذرن وما بچه ها همینطور بزرگتر میشیم .                                                                                                                                      ...
3 مرداد 1392
1